دیروز صبح با خدا در راه رفتن به دانشگاه بودیم. من و خدا کنار هم. قدمهامونو یکسان برمی داشتیم.داشتم اقتصاد خرد می خوندم. گفتم خدا یعنی میشه استاد امروز از من درس نپرسه؟؟؟؟!!!!!
خدا لبخند زد و گفت: چرا مگه درستو نخوندی؟
گفتم نه دیشب وقت نداشتم آخه انقدر که کار داشتم و اینا...
خدا لبخند زد.
دیدم اه من دارم به خدا هم دروغ می گم.
گفتم : نه آخه می دونین من از دوستم پرسیدم بهم نگفت. کلا اون همش عمدا به آدم نمی گه فردا پرسش داریم تا فقط نمره خودش خوب بشه. خیلی بچه لوس و...
خدا بازم لبخند زد.
دیدم اه دارم پیش خدا هم غیبت می کنم!!!!!!!!!
خدا با لبخند تمام اشتباهاتمو به من فهموند و من هم متوجه شدم. پس چرا ما با لبخند اشتباهات دیگران رو بهشون نفهمونیم.
چرا دنبال این می گردیم که با دعوا یا داد زدن یا قهر و....... به دیگران بگیم که دارن اشتباه می کنن.
اتفاقا اینجوری اون آدم هم راحت تره و خجالت نمی کشه........... درسته نه؟
فکرشو بکن تو روز چند بار از این کارا می کنیم ... ؟
نذر کردم،
برای رهایی از پریشانی روزها،
برای رهایی از ردیف کلاغ های روی سیم چراغ
که همیشه منتظر حادثه اند،
برای رهایی از سنگینی نگاه گربه لنگی
که نمی دانم از چه فرار می کرد،
برای رهایی از دست باد
که پرهای پرنده ای مرده را به رقص می کشاند،
و برای رهایی از فکرهای بختک وار، بختک وار،
هر پاییز و زمستان
در یکی از همین چهارراه های ناامنی
از یکی از همین کودکان آشنایی
که همیشه دماغشان سرخ است،
نرگس بخرم.