نذر کردم،
برای رهایی از پریشانی روزها،
برای رهایی از ردیف کلاغ های روی سیم چراغ
که همیشه منتظر حادثه اند،
برای رهایی از سنگینی نگاه گربه لنگی
که نمی دانم از چه فرار می کرد،
برای رهایی از دست باد
که پرهای پرنده ای مرده را به رقص می کشاند،
و برای رهایی از فکرهای بختک وار، بختک وار،
هر پاییز و زمستان
در یکی از همین چهارراه های ناامنی
از یکی از همین کودکان آشنایی
که همیشه دماغشان سرخ است،
نرگس بخرم.