زندگی عجب رنگی گرفته صدای تلخ بودن باور تلخ باطل ها خداوندا امشب من و تو تنهایی که هر سه در تنهایی خود دیرینه ایم . به تو دل
بسته بودم چرا که خورشید از تو نور می گیرید و تو هم می توانستی دلم را با پرتو خیش گرما ببخشی . اما نمی دانم چرا مرا با شادمانی
بیگانه کردی؟ چرا خواستی که تنها به کنج غم بنشینم ؟ تو خسته از منی و من خسته از تنهایی !
آغاز می کنم فصل دیگر بودن را اما افسوس که عمر من دو فصل بیشتر ندارد و تنها خزان است و زمستان که باز ناهنجار به روی هستیم می
نشیند .
نمی دانم چه اراده بر بودنم کر ده ای و از چه سبب می خواهی به این زندگی اندوه بار ادامه دهم من سیاره ای هستم سرگردان در فضای
لایتناهی بی هیچ مدار!
چه شبهای تیره و تار و خالی از امیدی را پی هم می گذرانم و چه روزهای زجر آور و کشنده ای را تحمل می کنم .
به این امید که تو با من به سر مهر آیی و نوری از روزن عمرم بتا بانی . تو خود می دانی که فقط تو را دارم پس چگونه می توانم تو را ار
یاد ببرم تو را که هرگز با من مهربان نبو ده ای . مرا ببخش .
ای منجی من ای یار که در پس تنها تنهاییم نشسته ای . دوستت دارم با آنکه دست و پا بسته در مرداب در ماندگیها در مانده ام . مردابی که
نامش زندگی است .
ای خدای من چه سازم که تو خواهی بسوزم ، ای خدای من ای تنها محرم من ای تنها با وفا با من ای همیشه همراه بر خشم فرو خور ده ام بر
غصه های نا گفته ام بر اشکهای سو زانم تنها
تو شاهدی سنگ صبورم به من بگو چه کنم با این همه جفا؟؟؟
دیشب من و آسمان با هم گریستیم خندیدیم و فریاد زدیم . ممبودم بنگر به شبهای بلند من به شبهای پردرد من و مرا از ظلمانی بی تو بودن
رهای بخش!
هرگاه بر می گردم و به گذشته می نگرم افسوس جانگدازی بر لب می نشانم و هر وقت به را آینده می نگرم
آه بلندم از دل بر می خیزد و تنها تویی خدایا که قادری معجزه ای بکنی به خاطر دل شکسته ام خدایا تو همانجا یی که دلهای شکسته فریادت
می زنند .
به رسم سپاس نوشتم که بدانی دوستت دارم . خدایا با من بمان تا جا ده های تنهایی را با تو بپیمایم با تو ای مهربان من ...