وقتی که عقربه های ساعت از 12 می گذره،وقتی زمین آروم می شه از تمام تلاشها
وقتی شب پاورچین پاورچین به آسمون پا می ذاره
وقتی که با ستاره ها و خلوت شب تنها می شی،اون وقت احساس می کنی نسیم خنک شب برات پیام آورده.پیامی که پره ازعطریاس و نرگسه؛ پره از قطره های ناب گلاب و پره از لحظه های شیرین پرواز
شب است و سکوتی دل انگیز و پر از راز. رازهای آبی ، سبز و سپید. شب است و خلوت من با خدا
"....نمی دونم چگونه از این خلوت بنویسم؟! تا می نویسم :" من با خدا
اشکها سرازیر می شه. آیا واقعا من با خدا بیگانه نیستم؟
خدایا!کاش اونقدر بزرگ بودم که می تونستم دستهای تو روکه برای دوستی دراز شده بود بگیرم،لمس کنم و ببوسم!کاش دستهای تو لمس کردنی بود.
کاش می تونستم سرم رو درآغوش تو که مهربانترو گرمترازآغوش مادره بذارم و زار زار گریه کنم؛ برای خودم ، برای تموم کارهای بدی که کردم ، برای تمام گلهایی که چیدم،برای تمام شبهایی که با ستاره های آسمونت قهر بودم؛برای تمام یاکریم هایی که از روی دیوار پروندم؛ برای تموم وقتهایی که یادم رفت آسمان آبی ست. که یادم رفت شقایق چه رنگی ست؟ که یادم رفت سیب چه طعمی داره؟
خدایا! منو ببخشای به خاطرهمه ی روزهایی که پرواز نکردم و مثل کبوترهای تو، توآسمون آبی تو اوج نگرفتم؛غرق نشدم و گم نشدم
خدایا! وقتی فکرمی کنم که تو چقدردوستم داری ، دلم یه جوری می شه ؛ یه جورخیلی خوب. خودت که بهترمی دونی
می خوام با آبی آسمون آشتی کنم؛می خوام با عشق دوست باشم؛می خوام دستهای ایمان روببوسم ؛ می خوام آب رولمس کنم ؛ می خوام آبی شم
خدایا! دستم روبگیر! اگه تو نگیریشون، من می افتم، می شکنم و می میرم
خدایا! دوستت دارم . اونقدرکه... اصلا چرا بگم ؟! خودت بهتر می دونی
پس
شب به خیرخدای مهربون من
بذاربازهم بگم
دوستت دارم ؛ دوستت دارم ؛ دوستت دارم